سلام چطورین من دوباره اومدم با یک داستان جدید امروز شما رو با خودم به حکمت خداوند تعالی ببرم و بر اساس یک داستان کاملا واقعی بود که با پدرم در یک تاکسی بودیم
حکمت خدا
چند وقت پیش سفری با اسنپ داشتم.
(بعنوان مسافر)
آنروز پدرم خیلی بدشانسی آورده بود و ناراحت بود، آخه باطری و زاپاس ماشینمان را دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد با او حرف بزند و از بدشانسیش میگفت.
یک کلمه هم نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتش که تموم شد گفت یه قضیهای رو برات تعریف میکنم.
گفت بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم. (حالت گفتاری)
ستاره درخشان...
برچسب : نویسنده : sanyaabdi878787 بازدید : 53