حکمت خدا

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

سلام چطورین من دوباره اومدم با یک داستان جدید امروز شما رو با خودم به حکمت خداوند تعالی ببرم و بر اساس یک داستان کاملا واقعی بود که با پدرم در یک تاکسی بودیم

حکمت خدا

چند وقت پیش سفری با اسنپ داشتم.

(بعنوان مسافر)

آنروز پدرم خیلی بدشانسی آورده بود و ناراحت بود، آخه باطری و زاپاس ماشینمان را دزد برده بود.

راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد با او حرف بزند و از بدشانسیش میگفت.

یک کلمه هم نگفت و فقط گوش میکرد.

صحبتش که تموم شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم.

گفت بفرمایید.

برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. (حالت گفتاری)

ستاره درخشان...

ما را در سایت ستاره درخشان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sanyaabdi878787 بازدید : 53 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 14:20